موجهاي كه از دست دريا مي گريختند و به ساحل چنگ ميزدند پاهاي برهنه امیر را لمس مي كردند ولي امیر به هيچ چيز توجهي نداشت نه به دريا نه به موجها ونه به غروب زيباي خورشيد. امیر غرق فكر بود او كه سر به زير داشت زير لب گفت:اسم اين كارت خيانت بودکیمیا اين را گفت وبا اكراه از جايش بلند شد وبه طرف ويلاي عمويش به راه افتاد تا بازيك مشت از آن قرصهاي رنگارنگ آرامبخش را بخورد و بخوابد.بعد از رفتن کیمیا امیر هيچ انگيزه اي براي زندگي نداشت
2سال قبل...
امیر زير باران منتظر اتوبوس بود. دقايقي گذشت اتوبوس آمد و امیر سوارش شد.مقداري از راه را رفته بود كه نگاه امیر با نگاه يك دختر گره خورد دختري كه امیر تا به حال لنگه اش را نديده بود امیر در ايستگاه نزديك خانه يشان پياده نشد قصد داشت در ايستگاهي كه دختر پياده ميشد پياده شود.
دختر نزديك دانشگاه پياده شد چترش را باز كرد و به طرف دانشگاه به راه افتاد. دختر ميدانست كه امیر دنبالش هست .دختر به ساختمان دانشگاه وارد شد و امیر زير باران منتظر ماند بعد از سه ساعت دختر از دانشگاه بيرون آمد وقتي امیر را ديد از تعجب داشت شاخ در مي اورد.امیر مثل موش آب كشيده شده بود 3 ساعت زير باران منتظرش ايستاده بود .امیر عاشق شده بود. در يك نگاه.وقتي دختر از كنار امیر گذشت با لبخندي گفت (ديوونه) و از آنجا دور شد
بعد از آن روز زندگي براي امیر طوري ديگر شد مي گفت. مي خنديد .همه چي برايش زيبا بود.دختر خاله امیر در آن دانشگاه درس مي خواند امیر بعد از چند روز به خانه دایش رفت و با عطیه دختر دایی اش درباره دختري كه ديده بود حرف زد و مشخصات دختر را داد تا عطیه آمارش را بهش بدهد.دو روز بعد عطیه زنگ زد و امیر بي معطلي به طرف خانه خاله اش به راه افتاد. عطیه درباره دختر چيزهاي فهميده بود امیر به تندي به خاله اش سلام كرد و سريع به طرف اتاق عطیه رفت. در را زد و وارد شد.
بعد از سلام زود گفت: شناختيش عطیه گفت:آره و ادامه داد اسمش کیمیا هست با هيچ پسري رابطه اي نداره پدرش از مايع دارهاي كرجه.برادرش در كانادا زندگي مي كنه پدرش قصد داشت کیمیا را هم به آنجا بفرسته ولي بعد از مدتي منصرف شد.امیر از عطیه خواست تا با کیمیا حرف بزنه و بهش بگه كه عاشقش شده و عطیه با علامت سر قبول كرد.
چند روز بعد عطیه زنگ زد امیر بي تاب بود و مي خواست تلفني همه چي را بشنود ولي عطیه گفت:بيا خونه.دو ساعت بعد امیر در اتاق عطیه بود.-سلام عطیه –سلام-باهاش حرف زدي-اره-چي گفت-شناختت گفت همون پسري كه تو بارون دنبالم كرد و مي گي من از ماجرا خبر نداشتم ولي وقتي مشخصاتتو داد فهميدم توئي-گفتي عاشقشم-اره-چي گفت-اول قبول نكرد ولي من زياد اصرار كردم گفت بايد فكر كنم.
از اون روز به بعد روزهاي كه كلاس داشت امیر جلوي دانشگاه بود. و بلاخره با كمك عطیه امیر و کیمیا يه قرار ملاقات در يك كافي شاپ گذاشتند امیر و کیمیا يك ساعت در كافي شاپ حرف زدند در خاتمه کیمیا گفت:من بهت قول ازدواج نميدم ولي ميتونيم با هم باشيم فقط دوست. امیر تو قلبش گفت باهام عروسي مي كني حالا صبر كن.بعد به کیمیا گفت قبول.در واقع کیمیا هم در نگاه اول عاشق شده بود.
روزهاي شيرين امیر شروع شد خبر عشق امیر و کیمیا زود در دانشگاه و فاميل پيچيد همه مي گفتند اين دو براي هم ساخته شدن. امیر و کیمیا بهم مي آمدند هر دو زيبا و جذاب بودند تنها چيزي كه امیر را مي آزرد غم تو چشماهاي کیمیا بود امیر درباره اش از کیمیا پرسيد ولي کیمیا از پاسخ دادن طفره رفت. امیر هم كه به خودش و کیمیا قول داده بود كه هميشه شادش كنه ديگه چيزي نپرسيد. خانوادده هر دو تاشون از اول از دوستي فرزندانشان با خبر بودند و در اين ميان پدر کیمیا خوشحال تر از همه بود.کیمیا اي كه چند ماه قبل به شدت افسرده بود حالا شاد شاد بود.
صبح شنبه باز يك روز باراني ديگر چند روز بعد رابطه امیر و کیمیا يكساله ميشد تو اين مدت اين دو ديوانه وار ديوانه هم شده بودند.امیر به موبايل کیمیا زنگ زد مدتي بعد از آن طرف خط صدايي آمد کیمیا خواهرش بود امیر سراغ کیمیا را گرفت بعد از مدتي سكوت خواهر کیمیا گريه كرد امیر احساس كرد يه چيزي داره تو كمرش سنگيني مي كنه امیر خودش دلداري داد و گفت حتما بيماره و زود خوب ميشه ولي خواهر کیمیا گفت کیمیا فوت كرده....
کیمیا بر اثر سرطان فوت كرده بود امیر در فراق کیمیا يك قطره اشك هم نريخت شوكه شده بود باورش نميشد کیمیا رفته باشه. حالا ميدانست كه چرا کیمیا گفت فقط دوستي چرا تا حرف ازدواج مي آمد زود حرف را عوض مي كرد.و تازه فهميد غم چشمان کیمیا براي چه بود
تو مدت چهار ماه امیر پوست و استخوان شد. موهاي شقيقه اش تو اين مدت سفيد شد.ديگه نمي تونست تو شهري كه همه جاش براي امیر خاطره کیمیا را به يادش مي آورد نفس بكشه به همين خاطر به ويلاي عمويش در شمال رفت.
حــال...
امیر با اكراه از رختخواب دل كند گرسنه بود سر يخچال رفت ويك ليوان شير خورد تو همين موقع زنگ ويلا زده شده امیر به طرف در رفت وقتي نزديكتر شد ديد خواهر کیمیا هست.تند به طرف در رفت خواهر کیمیا بعد از سلام نامه اي را به امیر داد و رفت
امیر نامه را باز كرد خط،خط کیمیا بود.نامه اينگونه شروع شده بود:
سلام امیر بابا اخماتو باز كن خوب همه ميميريم.يكي زود يكي دير ولي ميميريم. عزيزم من قبل از آشنايي با تو خودم را براي مرگ آماده كرده بودم وهيچ ترسي از مرگ نداشتم ولي از وقتي با تو آشنا شدم هر روز كه از خواب بيدار ميشدم خدا رو شكر مي كردم كه اجازه داده يك روز ديگه عشقم رو ببينم هر روز از خدا مي خواستم مرگم را به تاخير بيندازد ولي بلاخره رفتني بودم عزيزم زندگي كن زندگي ادامه داره ازت خواهش مي كنم به زندگي برگرد.من هميشه در كنارت خواهم بود.اگه تا حالا گريه نكردي كه نكردي خواهش مي كنم گريه كن....
امیر بي اراده اشك ريخت به وسعت اين دوسالي كه گريه نكرده بود فرداي اون روز امیر در كرج بود قبل از رفتن به خانه به قبرستان رفت بعد از مدتي گشتن آرامگاه عشقش را پيدا كرد نشست كنار قبر کیمیا و ساعتها با کیمیا حرف زد و گريه كرد وقتي هوا تاريك شد امیر از قبرستان خارج شد باز داشت باران مي باريد و امیر یاد اون روز بارانی افتاد که کیمیا را دید و عاشقش شد.وبعد یاد جمله کیمیا افتاد.
که زندگی کن امیرم زندگی همون فردا امیر برگشت به ویلا و وسایلش رو جمع کرد و از ویلای عموش رفت. به تهران اومد که بره دانشگاه همش خاطرات کیمیا جلوش بود پسر خوش خنده همش اشک دور چشماش بود و چشماش سرخ بود روزا میگذشت امیر تو خودش بود اما یه روز یه دختری از دخترای دانشگاه که همکلاسی امیر بود اومد پیشش و ازش خواست که تو پروژه بهش کمک کنه اول قبول نکرد اما دید زیاد بلد نیست بعدش قبول کرد هر روز میرفتن کتابخونه باهم امیر میشناختش اما حتی اسمشم نپرسید تا یه روز خود دختر گفت اسم من گندم دستشو اوورد جلو امیر گفت نه من دیگه بعد کسی که از دستش دادم دست کسی دیگه رو نمیگیرم گندم خوش خنده بود و خوش تیپی و خوشگلی امیر خوشش اومده بود بابای گندم شرکت نصب شبکه کامپیوتری داشت امیرم از گندم خوشش اومده بود فردا امیر رفت خونه اماا باز کیمیا رو نمیتونست یادش بره بارون اومد عاشق بارون بود از بچگیش تا بزرگ شد تا بارون میومد میرفت بالا پشت بومشون تا خیس شه حس خوبی همیشه بهش میداد! دم دمای غروب بود هوا بارونی شد و بارون اومد مامانش نگاش کرد با خودش گفت الانکه بره بالا پشت بوم اما نه!لباسشو پوشید رفت بیرون هوا تقریبا داشت تاریک میشد رفت دم ایستگاه اتوبوس ایستاد و نگاه به در دانشگاه میکردو اشک میریخت دیگه بارون میومد شاد نبود انگار یکی یه وزنه سنگین روی قلبش گذاشته بود همینطور نگاش به اونجا بود که یهویی گندمو دید از دانشگاه اومد بیرون بارون عجیبی بود کسی صبر نمیکرد امیر با چتری که دستش بود رفت جلو گندم!!..گندم تا امیرو دید جا خورد و بیشتر جا خورد که چتر دستشه اما صورت امیر خیس و چشماش قرمزه هیچی نگفت فقط گفت مرسی کجا بودی یهویی عین جن سبز شدی امیر!...امیر لبخند زد و گفت بریم تا خونه همرایت میکنم گندم خیلی دوست داشت بپرسه چی شده ولی خبر داشت از عشق امیر!.. امیر رسوندش دم خونه همچنان بارون میومد داشت میرفت که گندم ازش پرسید چرااا گریه کردی!؟گفت هیچی دلم گرفته بود...تنها اتفاقی که امیر ازش انتظار نداشت این بود که یهویی گندم دست امیرو گرفت گفت تا من هستم دلت بیخود میکنه بگیره! جا خورده بود این چی داره میگه گندم از امیر خوشش اومده بود امیر چیزی نگفتو رفت... و پشت سرش نگاه گندم که بهش بود...فردا کلاس داشت اما تو کلاس از گندم خبری نبود!پرسید که کجاست گفتن رفته مسافرت!! تو خودش گفت بهش خوش بگذره کلاس تموم شد رفت خونه یه چیزی خورد وقت کتابخونه بود رفت کتابخونه همش تو ذهنش یاد گندم بود!نمیتونست درس بخونه تیر گندم خورده بود تو دلش چه میخواست چه نمیخواست بلند شد رفت دم خونشون و باباش درو باز کرد امیر خیلی محترمانه گفت سلام ببخشید هم کلاسیم خانوم...امیر فامیلی شو بلد نبود میترسیدم اسمشو بگه!با اینکه تو کلاس بودن و با فامیلی صدا میزدن ولی انقدرر حواس پرت بود این روزا و تو خودش بود که به هیچی حواسش نبود! که آخرش گفت من با دختر تون سر پروژه هستیم میخواستم یه سری چیزایی بود که به من بده ولی نبود دانشگاه هستن؟پدر گندم آدم متینی بود و گفت نه دختر خالش ساناز تبریز هست گفته بره پیشش امیر تشکر کرد و خدافظی کرد تا یه هفته با خودش بود که یه روز گندمو تو پارک دانشگاه دید که با دوستش بود رفت جلو گفت خوبی؟گندم گفت سلاام تو خوردی!! دلم برات تنگ شده بود بخداا امیر خندید و گفت سلام دل من بیشتر تنگ شده بود گندمیی!گندم داشت شاخ در میاورد که این حرفم به زور میزد الان میگه دل منم تنگ شده گندمیی!!گفت مرسی..امیر گفت بریم یه کافی یا بستنی چیزی بخوریم مهمون من.. گندم گفت کلاس دارم گفت منم دارم ولی نیم ساعت دیگس گفت باشه رفتن تو راه امیر گفت دل به دل راه داره نه؟گندم پرسید چطور مگه؟گفت دلمون برا هم تنگ شده!گفت آره راست میگی رسیدن کافی شاپ و نشستند امیر گفت میخوام یه چیزی بگم!که میخوام فقط راستشو بهم بگی همین..گندم گفت بگو: چشم گندم تو چشمای امیر بود که چی میخواد بگه که گفت تو واقعا منو دوست داری؟یا....گندم حرفشو قطع کرد و دستشو گرفت گفت معلومه یعنی تو نمیفهمی نصف دخترا کلاس حواسشون به تو هست! یا چرا این همه رفیق پسر داری امیر گفت نه من دوست پسر خیلیی دارم با همه هستم ولی نمیدونم چرا مهم نیست پس تو بخاطره...بازم گندم حرفشو قطع کردو گفت نه من بخاطره خودته بعد ادامه داد ببین امیر من میدونم عشق کیمیا هنوز تو دلته و نمیتونی بیاریش بیرون منم نمیخوام از دلت بره. فقط یه جا برای یه نفر باز کن که تا آخر عمرت تنها نباشی امیرم گفت و رفتش که بره کلاس امیر بعد چند دیقه بلندشد و رفت حرفای گندم واقعا به حق بود و راه درست رو گفت. فرداش امیر به گندم پیام داد که بیاد کافی شاپ اومدش گندم سلام کردن و نشستن و امیر بدون مقدمه این بار خودش دست گندم رو گرفت تویه دستاش و گفت گندم با من میمونی؟گندم منتظر این لحظه بود ولی فکر نمیکردش اتفاق بیفته گندم گفت تا آخر عمرم پیشتم بعد از سه ماه امیر و گندم درسشون تموم شد امیر رفت تو شرکت پدر گندم که یه پست مهم گرفت و خانواده هاشونو در جریان گذاشتن بعدش چندماه سریع ازدواج کردن و هم امیر و هم گندم واقعا خوشحال بودن اما امیر سر سفره عقد چیزی اتفاق افتاد که تا حالا نادر بوده این اتفاق سر سفره عقد داماد امیر گریش گرفته بود و حالش بد شد کسی متوجه نشد اما گندم فهمید امیر یاد کیمیا افتاد که قرار بود اون اینجا باشه اما الان زیر خاک! بعد از مراسم گندم به امیر گفت بریم سر قبر کیمیا امیر قبول کرد اونجا کلی گریه کرد انگار گندم خواسته های امیرو میشناخت که چی بگه بعد گندمو گرفت تو بغلش و گفت اگر تورو نداشتم چیکار میکردم گندمم جواب داد گفت تو اگه ازم خواستگاری نمیکردی من چیکار میکردم که الکی بود اون پروژه خودم بلد بودم فقط میخواستم بیام پیش تو باز گندم ادامه داد عکس کیمیارو میزنیم تویه خونمون تا همیشه ببینیش امیر لبخندی زد و در حال رفتن بودن که برگشت و به قبر کیمیا نگاه کرد که انگار زمزمه کیمیا اومد دمه گوشش گفت زندگی کن امیرم.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها:
❊ ❋ ╰☆╮ ✡ ❂ -‘๑’-❊ ❋ ╰☆╮ ✡ ❂ -‘๑’-❊ ❋ ╰☆╮ ✡ ❂ -‘๑’-
ϰ-†нêmê§ |